جانم فدای رهبر |
مراحل پایانی ساختمان منزلمان رو به اتمام بود . پسرم خیلی کمک کرده بود .عصر بود ، خسته از سرکار آمده بودیم که گفت : پدر، دیگر کار ساختمان به سر رسیده اگر اجازه بدهید می خواهم به منطقه برگردم. گفتم : پسرم تو به تناسب سنت خدمت کرده ای ، تو بمان ، آنهایی که نرفته اند بروند! چیزی نگفت ساکت نشسته بود .وقت نماز که شد جانمازم را باز کردم تا نماز را بخوانم . دیدم آمد و جانمازم را جمع کرد و در جواب اعتراض من گفت :این همه بی نماز هست! اجازه بدهید کمی هم بی نمازها نماز بخوانند! سر جایم نشستم دیگر چه می توانستم بگویم ؟ چه زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقم را داده بود . ** پدر شهید سید جواد موسوی ** نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحي : MyThm ] [ Weblog Themes By : MyThm ] |